سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

نه ماه شیرین با تو

9 ماهگیت مبارک قشنگم  9 ماهه که تو رو توی بغلم دارم به همون اندازه که توی دلم بودی. دو تا 9 ماه خیلی خیلی شیرین و دوست داشتنی . دیشب برات تولد 9 ماهگی گرفتیم مامانی ها و بابایی ها و خاله ها و دایی و عمو ها و خانوداشون و البته مامان بزرگ و بابا بزرگ مهمون های تولد تو بودن   برات یه کیک خوشکل درست کردم  نتونستم زیاد ازت عکس بگیرم همین چند تا رو برات می زارم این عکس کیکت  اینم گل سر سبد خونه ی ما از خدا می خوام که همیشه صحیح و سالم کنار من و بابات باشی و همیشه سه تایی باهم خوشبخت باشیم  ...
28 فروردين 1392

مهارت دستان شنتیا

نمیتونم دقیق بگم که وقای بزرگ بشی چی کاره میشی ولی می تونم با اطمینان بگم که شغلت به دست ها انگشتات ارتباط داره . آخه خیلی کار های زیادی با دستات انجام میدی  1. دست میزنی و به دستات نگاه می کنی و سعی می کنی که محکم تر بزنیشون به هم 2. وقتی می خوای بای بای کنی تند تند دستات رو بالا و پایین می کنی  3. وقتی می خوای سلام کنی دستات رو باز می کنی و می بری بالا  4. وقتی ازت می پرسی یه نفر کجاست مثلا می پرسیم بابای کو؟ تو دستات رو باز می کنی و می بری طرف بابات ( این کار رو خاله زهره بهت یاد داد) 5. اگر کسی که پرسیدیم کجاست اون اطراف نباشه و تو نبینیش دستات رو میاری بالا و انگشتات رو می چرخونی به سمت داخل . یعنی نیست  ...
22 فروردين 1392

نوروز با تاخیر

معذرت می خوام که این مطالب رو خیلی دیر می نویسم آخه مگه تو به من اجازه میدی که بشینم پای کامپیوتر که بتونم بنویسم  خوب بریم سر اصل مطلب قبلا برات نوشتم که سال نو رو چجوری شروع کردیم و چه بساطی داشتیم  از قبل قرار داشتیم که امسال عید رو مسافرت نریم و همین جا توی تهران بگردیم ولی یکی دو روز که گذشت حوصلمون سر رفت و تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اگه گفتی کجا؟ . . . خوب معلومه مثل همیشه یـــــــــــــــــــــــــــــــــــزد  مامانی و بابایی و خاله ها و دایی قبل از عید رفته بودن خونه مامان بزرگ ، ما هم بدون اینکه بهشون خبر بدیم راهی شدیم . وقتی رسیدیم همه خیلی خوشحال و غافلگیر شدن . سه روز یزد بودیم و یک روز رفتیم کو...
21 فروردين 1392

اولین نوروز ما پسر کوچولومون

امسال سال ما با هیجان بسیار بالایی شروع شد  من از صبح سفره هفت سینی رو که چند هفته بود داشتم بهش فکر می کردم رو چیدم سفره مون ترکیبی از چوب و برگ و شمع هایی بود که توی پوست گردو درست کرده بودم  اینم از سفرمون سال تحویل ساعت 2:30 بود . مامان صدری و بابا حسین هم خونه ما بودن  بعد از اینکه سال تحویل شد در حال رو بوسی و تبریک عید به هم دیگه بودیم یهو دیدیم از سفره داره آتیش می زنه بالا  یکی از شمع ها افتاده بود روی چوب ها و آتیش گرفته بود. بله این شد که ما ها حسابی به تکاپو افتادیم تا آتیش رو خاموش کردیم . همه ی خونه پر از دود شده بود. در ها و پنجره ها رو باز کردیم و سریع سفره رو جمع کردیم آخه با آب خاموشش ...
15 فروردين 1392

عیدت مبارک پسرم

سید شنتیای من  اولین نوروزت مبارک . این عید برای من و بابا جون  با همه عیدا فرق داره ،چون تو کنارمون هستی ، کنارمونی و سین پر برکت سفره مایی. امید وارم سال خوبی داشته باشی و همیشه سلامت باشی از خدا می خوام همیشه سال رو کنار هم  تحویل کنیم  از خدا می خوام سال های طولانی کنار هم باشیم       
15 فروردين 1392

عمو نوروز

يكي بود، يكي نبود. در روزگارهاي خيلي پيش، مردي بود به نام عمو نوروز. عمو نوروز سالي يك مرتبه، روز اول بهار از سرِ كوه پايين مي آمد. عمو نوروز كلاهش نمدي بود، زلف و ريشش را حنا مي بست، قدك آبي داشت. گيوه اي تخت نازك و شلواري حرير به پا داشت. عصا زنان به سمتِ دروازه ي شهر مي آمد. بيرون دروازه باغچه اي بود، پر از دار و درخت. از هر ميوه اي كه بخواهي درختي داشت. وقت آمدن عمو نوروز درخت ها پر از شكوفه بودند، و دور تا دور باغچه هم هفت جور گل، گل هاي رنگ به رنگ سبز مي شد. گل سرخ، گل نرگس، گل بنفشه، گل هميشه بهار، گل زنبق، گل لاله و گل نيلوفر.  صاحب باغچه پيرزني بود، كه عاشق عمو نوروز بود. پيرزن روز اول بهار، صبح زود بيدار مي شد، رخ...
15 فروردين 1392

آرایشگاه مامان

چند روز قبل احساس کردم که موهات دیگه حسابی بلند شده برای همین خودم دست بکار شدم و موها خوشکل و نازت و کوتاه کردم    ببین چه مرتب شد     قربون خندت بشم  ...
29 اسفند 1391

شنتیا و اسباب بازی هاش

سمت راستت جناب قورباغه سمتت چپت هم آقای زرافه  این جلو هم توپ و معکب ها رنگی و جغجغه و عروسک هات این طرف هم که سبد اسباب بازی هات که بعد از بازی به کمک مامان اسباب بازی هات رو میریزی توش این که همون آقا زرافه ای که برای اولین باز تو رو ترسوند البته الان حسابی با هم دوستید  البته ایشون هم یه مارک دارن که به خاطر همون مارکه باهاش دوست شدی ...
29 اسفند 1391

عکس های 7-8 ماهگی

         فدای خنده های شیرین و خوشکل تو بشم                                خوب گل پسر من این چه مدل غذا خوردنه     رفتم دم کمدت یهو دیدم ایم لباسه الانه که برات کوچیک بشه منم سریع تنت کردم رفتیم بیرون البته فقط همین یه بار چون برات کوچیکه  دم عیدی یهو برف اومد و هوا خیلی سرد شد خونه هم حسابی سرد بود منم مجبور شدم اینجوری لباس تنت کنم  منتظری مامان حاضر بشه بریم دَدَ ...
29 اسفند 1391