سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

خبر اومدن تو

مسئول آزمايشگاه گفت جواب مثبته ولي به نظر ضعيفه حتماً به دكتر نشون بده  همين.... مسئول آزمايشگاه گفت جواب مثبته ولي به نظر ضعيفه حتماً به دكتر نشون بده  همين.... خيلي ترسيده بودم نمي دونستم ضعيفه يعني چي؟ شنبه بود و دكتر من تا دوشنبه نمي رفت مطب، نمي تونستم تا دوشنبه طاقت بيارم براي همين با بابات تصميم گرفتيم كه به مامان فرزانه بگيم از بابا مسعود بپرسه. زنگ زدم به ماماني و موضوع رو گفتم ، ماماني هم از بابايي پرسيد، بابايي گفت فكر نكنم چيز مهمي باشه  نگران نباشيد. اين شد كه ماماني و بابايي از موضوع خبر دار شدن ولي قرار شد تا من نرفتم دكتر به كسي نگن. دوشنبه شد و من رفتم د...
5 مهر 1391

گذشت

اون موقع ها كه نبودي هيچ وقت نمي تونستم معني واقعي از خود گذشتن رو بدونم، نمي تونستم باور كنم كه يه نفر به خاطر يه نفر ديگه از خودش بگذره. به خاطر تو از خودم، جونم، زندگيم و هر چيزي كه دارم و ندارم مي گذرم عشق كوچولوي من ...
5 مهر 1391

بودن تو

پنجشنبه شب بود-١٩ آبان- كه من حس كردم تو دلم تو رو دارم براي اينكه مطمئن مي شدم بايد تا شنبه صبر مي كردم. پنجشنبه شب بود-١٩ آبان- كه من حس كردم تو دلم تو رو دارم. براي اينكه مطمئن مي شدم بايد تا شنبه صبر مي كردم. دل تو دلم نبود، صبح شنبه شد، قرار بود دانش آموزاي مدرسه رو ببريم اردو. بايد زود مي رفتم مدرسه تا كارها رو جمع و جور مي كردم ولي تو برام مهمتر بودي. بابات زود تر رفت مدرسه كه كاراي من رو انجام بده و منم ساعت ٦:٣٠رفتم آزمايشگاه  ولي خوردم به در بسته ،منتظر موندم تا ساعت ٧ كه باز شد. خون دادم و قرار شد عصر جوابش آماده بشه. با بچه ها رفتيم اردو - دشت بهشت- هيچي از اردو نفهميدم همش منتظر بودم عصر بشه و جواب آزمايش رو ...
5 مهر 1391
1