سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

مراسم شير خوارگان حسيني

    برو ادامه مطلب صبح جمعه مراسم عزاداري شيرخوارگان حسيني بود من و بابا و خاله ها لباس پوشيديم تا همراه تو به اين مراسم بريم. تو هم يه لباس خيلي خوشگل كه قبل از به دنيا اومدنت عمه مژگان برات از كربلا خريده و بود و توي حرم امام حسين متبركش كرده بود رو پوشيدي و يه سربند يا حسين بستي به سرت و آماده شدي براي رفتن انشاالله كه هميشه عاشق امام حسين و سرباز امام زمان باشي چون مسير رو بلد نبوديم يه كم دير رسيديم و نتونستيم توي حسينيه بشينيم براي همين توي حياط نشستيم جمعيت خيلي زياد بود و از بلند گو صداي مداحي و نوحه پخش مي شد من همش نگران بودم كه تو بيتابي كني و مجبور بشيم برگرديم ولي اصلا يه ذره هم گريه نكردي ...
29 آذر 1391

عكس هاي 4 تا 5 ماهگي

عكساي آقا شنتياي من توي ادامه مطلبه شنتيا خانوم      فداي خنده ي خوشكلت بشم  شنتيا پسرك خوشگل من توي مراسم عزاداري امام حسين  الهي فداي ژستت بشم عكس هنري از بابا آقا شنتيا رفته براي پدر بزرگش مرحومش بابا حسن فاتحه بخونه   الهي قربونت خوابيدتنت برم     اينم يه ژست جديد از گل پسرم  پاهاتو مي گيري بالا توي دستت    الهي بميرم برات كه مجبوري اين لباس رو تحمل كني  الهي دورت بگردم  بچه جون چرا رفتي روي اوپن مگه تو غذايي  بوووووووسسسسس  كلاه قرمز...
28 آذر 1391

قطره خوردن

اولين باري كه بردمت دكتر بهت مولتي ويتامين داد ولي اصلا دوست نداشتي. براي اينكه بخوري بايد با شير قاطي مي كردم و توي شيشه بهت مي دادم وما چند روز پيش كه بردمت دكتر گفت بهت قطره آ+د بدم اينو خيلي دوست داري. با قاشق دهنت مي كنم خيلي خوشگل مي خوري       عكساش توي ادامه مطلبه   ...
19 آذر 1391

شنتيا مي چرخه

اين مراحل چرخيدن آقا شنتياست ولي البته فقط مي تونه بره روي شكم ديگه نمي تونه برگرده اگر بخواد برگرده بايد حتماً جيغ بكشه تا يكي بهش كمك كنه     عكساش توي ادامه مطلب     ...
19 آذر 1391

اولين مسافرت

ماه محرم 4 روز تعطيلات داشتيم براي عزاداري واسه همين تصميم گرفتيم يزد تا هم بتونيم توي مراسم عزاداري اونجا شركت كنيم هم مامان بزرگ رو ببينيم صبح پنجشنبه ساعت 5:30 از خواب ناز بيدارت كرديم و راه افتاديم حسابي خوابت ميومد ولي شكه شده بودي و همه جا رو با تعجب نگاه مي كردي توي راه هم خيلي پسر خوبي بودي بيشتر مسير رو خواب بودي اون موقع ها هم كه بيدار بودي بيرون رو نگاه مي كردي و مي خنديدي يا با عروسكت بازي مي كردي ببين چه ناز خوابيدي اين جا گرسنه شده بودي بعد از شير خوردن دوباره خوابيدي   فكر كنم از اين كه اومدي سفر خوشحالي اينم خر كوچولو كه با ما اومده بود مسافرت اينجا بيدار شده بودي و داشتي بازي مي كردي ...
6 آذر 1391
1