سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

بازی ها و کلمات شنتیا

این روزها خیل زود و چیز های جدید رو یاد می گیری ،فقط کافیه چند بار برات تکرار کنم  یه سطل بازی داری که توش استوانه ، مکعب و یه سری شکل های دیگه داره و روش هم چند تا سوراخ به شکل های  مختلف داره تا وسایل رو از اونا بندازی توی سطل بعد از دو سه روزی که بهت کمک کردم خودت یاد گرفتی و الان استوانه و مکعب رو به راحتی میندازی توی سطل . جالب اینجاست که اول استوانه ها رو جدا می کنی و بعد میری سراغ مکعب ها و هنوز بقیه اشکال رو بهت یاد ندادم.   لی لی لی حوضک یه بازی دیگست که خیلی هم دوست داری.  دستت رو می گیرم و کف دستت رو قلقلک می کنم و انگشتات رو دونه دونه خم می کنم و برات می خونم  لی لی لی حوضک جوجو اومد آب بخوره اف...
11 شهريور 1392

یک ماه و اندی تاخیر و کلی حرف و ماجرا

سلام پسر گلی من . مامان رو ببخش که تاخیر داشت آخه این ماه شلوغی بود و من هم یه کم تنبلی کردم .  خوب حالا کم کم و دونه دونه برات می گم که توی این یک ماه غیبت چه اتفاقاتی افتاد . خدا کنه چیزی رو از قلم نندازم . روز 23 ماه مبارک رمضان با یه تصمیم کاملاً اتفاقی و بدون برنامه ریزی قبلی راه افتادیم به سمت مشهد تا شب قدر رو در کنار حرم مطهر امام رضا باشیم (البته خدا نخواست و نتونستیم برای مراسم احیا وارد حرم بشیم چون خیلی شلوغ بود و درهای ورودی به حرم رو بسته بودند) ما با ماشین عمو صابر رفتیم و تو و سلاله توی ماشین کلی آتیش سوزوندید و گاهی هم با هم دهواتون میشد . ولی بیشتر مسیر رو خواب بودید. اینجوری ... توی حرم امام رضا که بودیم...
11 شهريور 1392

اولین قدم های شنتیا

این شب ها، شب های بزرگی هستند . شب های قدر. پسر گلی من هم همراه مامان باباش شب رو بیدار می مونه و دعا می خونه . دیشب شب 21 ماه رمضان بود . تو هم با ما بیدار بودی . نشسته بودی سر جانماز من و دانما سرت رو می ذاشتی روی مهر رو وقتی بلند می شدی یه چیزهایی زیر لبت می گفتی . خوب بگذریم از عبادتت که خیلی قشنگه. فکر کنم خدا هم خیلی کیف می کنه. نشسته بودم که یک دفعه نشستی رو دو تا پات و پاشدی واستادی بدون اینکه دسست رو بگیری به جایی.  من هم کلی تشویقت کردم و دستم رو گرفتم سمتت و بهت گفتم تاتی کن بیا پیش مامان . اولش یه خورده فکر کردی و معلوم بود که داری روی پاهات تمرکز می کنی بعد هم دو تا قدم اومدی جلو و خودت رو پرت کردی توی بغلم . چند باری ا...
7 شهريور 1392

جشن تولد شنتیا

همیشه وقتی می رفتم تولد یه بچه یک ساله با خودم می گفتم من برای بچم تولد یکسالگی نمی گیرم ، آخه طفلکیا خیلی اذیت میشن تا همین دو سه روز قبل از تولد هم همین رو می گفتم ولی وقتی روز تولدت نزدیک شد نظرم عوض شد. خیلی دلم خواست برات تولد بگیرم .  روز سه شنبه 25 تیر یعنی دو روز قبل از تولدت با هم دیگه رفتیم آتلیه و با یه کیک بزرگ و خوشکل ازت یه عالمه عکس های خوشکل گرفتیم . اینم کیکت عکس های آتلیه رو بعدا برات میذارم چون هنوز آماده نشده بعد از آتلیه هم رفتیم خونه خاله افخم و اونجا کیک رو با هم دیگه خوردیم البته خواستیم برات یه تولد کوچولو هم بگیریم ولی نمی دونم چرا تو از کیکت ترسیدی شروع کردی به گریه کردن. حتی نتونستم ازت یه عکس ب...
6 مرداد 1392

ایستادن شنتیا

پسر خوشکلم دیگه داری حسابی بزرگ میشی  هفته قبل کنار من و بابا نشسته بودی سر سفره . دستت رو گرفتی به زانوی ما و پاشدی واستادی و دستت رو آروم ول کردی و بدون کمک ایستادی. خیلی ذوق کردم ، خودت هم می دونستی که داری یه کار جدید انجام میدی آخه خودت هم ذوق کردی بودی و با شیطنت می خندیدی. ایستادنت 2-3 ثانیه بیشتر طول نکشید. ولی دو سه روزیه که دیگه حسابی ایستادن رو یاد گرفتی . میری آروم یه جایی رو می گیری و بلند میشی و بعد پاتو یه کم می بری عقب تر و از خودت رو از سکویی که گرفتی دور میشی و دستت رو آروم ول می کنی.  دیشب داشتی با اسباب بازی هات بازی می کردی که یک دفعه دستت رو گذاشتی روی زمین و پاشدی واستادی. من و بابات هم یه عالمه برات دست ...
6 مرداد 1392

عکسهای 11 تا 12 ماهگی

      عکس ها توی ادامه مطلب تازگی ها توی خونه حوصلت سر میره و هی میگی دَدَ منم بالکن رو شستم و یه فرش انداختم تا تو اونجا بازی کنی هر موقع هم که یکی از در خونه میاد تو ، تو حسابی براش شادی می کنی و جیغ میزنی و می خندی. هر از گاهی هم اسباب بازی هات رو می ندازی پایین و همسایه ها برامون میارن دم در خونه. این هم مدل جدید گریه و بد اخلاقی بالا رفتن از وسایل دوست جدید شنتیا شنتیا و دوست عزیزش ماشین لباسشویی هر موقع متوجه میشی که می خوام ماشین لباسشویی رو روشن کنم از دور جیغ زنان میدوی میای میشینی جلوی ماشین لباسشویی و مدت ها نگاش می کنی ...
29 تير 1392

تولدت مبارک پسرم

21 ساعت مونده به تولد گل ناز من  سال قبل چنین شبی بی صبرانه منتظر به دنیا اومدن تو بودم پسرکم و البته به شدت نگران از دیر اومدنت. ولی هر چی منتظر موندم نیومدی.دکتر بهم یه داروی خیلی خیلی بد مزه داد و گفت اگه اینو بخورم نینیم تصمیمش عوض میشه و به دنیا میاد ولی دکتر اینو نمی دونست که پسر من کله شق و یه دندست و نمی خواد به این سادگی ها به دنیا بیاد . فرداش یعنی سه شنبه 27 تیر ماه سال 1391 رفتیم دکتر .دکتر گفت صبر می کنیم تا شنبه اگر خودش به دنیا نیومد دیگه  دعواش می کنیم تا به دنیا بیاد. ولی قرار شد قبل از رفتنمون به خونه یه سونو گرافی از نینی بگیرن تا مطمئن بشن که حالش خوبه .  خیلی منتظر موندیم تا نوبتمون شد. تقریبا...
27 تير 1392

غذاهای امروز شنتیا

دو سه روز قبل تو رو بردیم پیش آقای دکتر. همه چیز خوب بود و تو مثل یه مرد کوچک نشستی روی تخت و هر از گاهی وقتی دکتر داشت حرف می زد تو هم صحبت می کردی و یه چیزایی می گفتی . چند باری هم به تابلو های روی دیوار اشاره کردی و گفتی این تیه؟ قد و وزنت یه کم کمتر از یه گل پسر یکساله بود ولی دکتر گفت اشکال نداره کم کم بزرگ میشی.  دکتر گفت از این به بعد می تونم کمی از غذای سفره خودمون رو بهت بدم به شرطی که رژیمی بپزمش کم نمک و کم ادویه و کم روغن . بگذریم... امروز صبحانه برات فرنی با خرما درست کردم. البته قبلا هم درست کرده بودم ولی دوست نداشتی . اما اینبار فرق می کرد چون توش کمی هم دارچین ریختم که خیلی خوشمزش کرده بود .  غذا رو ریختم ...
10 تير 1392

دَ

یه مدتی هست که زدن رو یاد گرفتی. نمی دونم از کجا ولی وقتی از دست یه چیزی عصبانی میشی محکم می زنیش و میگی دَ. هر چی سعی کردم نتونستم از سرت بندازم این کار رو  کارت به جایی رسیده که من رو هم می زنی . وقتی بغلت می کنم که یه کاری رو انجام ندی نگاه می کنی توی چشمام و با کف دستای کوچولوت میزنی توی صورتم و میگی دَ. خیلی هم محکم بیانش می کنی . اول توی دهنت رو پر از باد می کنی و خیلی قوی میگی دددددَ. دیشب من نشسته بودم روی زمین تو اومدی دستت رو گرفتی به من و پاشدی واستادی جلوی من. بعد زنی توی صورتم و با خنده گفتی دَ، من هم بهت اخم کردم . اینبار دستت رو می آوردی تا جلوی صورتم ولی نمی زدی توی صورتم و می گفتی دَ بعد بلند بلند می خندیدی. بارها ا...
9 تير 1392