سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

13 تا 14 ماهگی

1392/6/30 9:58
683 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناز نازی مامان باز هم تاخیر دارم و این فقط و فقط تقصیر خودته برای اینکه به من هیچ وقت فرصت نمیدی که بشینم پای کامپیوتر و هر موقع میشینم یا گریه و زاری می کنی یا نق می زنی و ازم آویزون میشی و در نهایت هم سیم برق رو می کشی.

 

بیا ادامه مطلب

 

الان یه چند تایی عکس برات می ذارم و خاطرات این ماه رو مرور می کنیم 

 

یه روز صبح تو مشعول تماشای تلویزیون بودی من هم مشغول کار توی آشپزخونه. وقتی اومدم بهت سر بزنم ندیدمت و هر جا رو گشتم پیدات نکردم . حسابی ترسیده بودم تا یه دفعه دیدم رفتی ...

.

.

.

شنتیا

پشت پرده و داری از پنجره حیاط رو نگاه می کنی 

شنتیا

دالی

دالی

یه روز هم با بابا مسعود و مامان فرزانه و بقیه رفتیم دشت بهشت تو تازه یکی دو قدم راه می رفتی و با کفش برات خیلی سخت تر بود .

از چمن هم خیلی بدت میومد وقتی مینشستی روی چمن دست و پات رو جمع می کردی که به چمن کشیده نشه 

شنتیا

شنتیا

شنتیا

توپ بازی رو خیلی دوست داری کلا از توپ خیلی خوشت میاد . وقتی میریم مغازه به خاطر خرید دو تا چیز غر میزنی اولی توپ و دومی تخمه نیشخند. تخمه هم خیلی دوست داری

شنتیا

الانم داری بوس می فرستی

شنتیا

سرسره بازی رو زیاد دوست نداری . فقط به اندازه یه عکس پایینش میشینی و می خوای زود بیای بغل

 سرسره بازی

سرسره بازی

ولی در عوض تاب بازی رو خیلی دوست نداری و نمی خوای پیاده بشی

تاب بازی

اینم یه خوشکل و عمیق بعد از کلی بازی و شیطونی موقع برگشت 

خواب

یه مسافرت خیلی جالب هم داشتیم که از زمانی که تصمیم گرفتیم بریم سفر تا زمانی که رسیدیم خونه 39 ساعت طول کشید.

ساعت 2 تصمیم گرفتیم که بریم (بقیه رفته بودن و ما مونده بودیم)ساعت 3 حرکت کردیم و رفتیم قزوین یه جایی بود که یه استخر بزرگ داشت اونجا آب بازی و قایق سواری کردیم . تو اونجا با آقای اسب آشنا شدی.

شب رو اونجا خوابیدیم. فردا صبح راه افتادیم به سمت لاهیجان اونجا ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم یه نیم ساعتی هم رفتیم دریا و بعد از نماز مغرب راه افتادیم به سمت خونه و ساعت 11 شب رسیدیم. در کل بهمون خوش گذشت .

این اولین تجربه آب بازی تو توی دریای خزر بود . قبلا توی کیش دریا دیده بودی ولی آب بازی نکرده بودی 

سفر

اولش یه کوچولو از دریا ترسیدی ولی بعد از چند دقیقه داشتی باهاش دوست می شدی که بابایی اومدن بردنت توی آب و تو حسابی ترسیدی و گریه کردی.

دریا

دریا

دریا

میدونی من عاشق خوابتم این جوری خوشکل می خوابی

خواب

کلیپس منو زدی توی موهات شکل میکی موس شدی

میکی موس

وقتی میری پیش یخچال می ایستی یعنی آب می خوای

آب می خوام

شنتیا کنار هستی و حسام دختر دایی و پسر دایی مامان 

دوستا

یه شب هم رفتیم عروسی . عروسی راحله جون دختر عموی مامان فرزانه و دوست دوران کودکی من.

تو هم مثل همیشه آقا بودی

شنتیا

اینجا هم هنوز توی عروسیه لباست کثیف شد عوض کردم. 

حسابی شاد و شنگول بودی. دور سالن راه می رفتی و دست می زدی و بلند بلند داد میزدی.

هر از گاهی هم دولا می شدی روی از اون جا هایی که نور رقص نور روی زمین افتاده بود مثلا نور برداشتی و می خوردی و می گفتی به به 

عروسی

شنتیا

یه خواب خوشکلو ناز کنار خرسی

لالا

 اینم کیک تولد 14 ماهگیت اینبار ازش نترسیدی البته شاید هم چون به خود کیک دست نزدی نترسیدی. اطراف رف رو با پودر کاائو تزئین کردم تو هم فقط به اونا دست زدی و ازشون خوردی

شنتیا

14 ماهگیت مبارک گلم

 

 هر روز می گذره سختی مراقبت از تو 10 برابر میشه ولی شیرینی هات هر لحظه 1000 برابر .

خیلی شیرین و دوست داشتنی شدی. دیگه همه حرفامو می فهمی . وقتی برات شعر می خونم یا قصمه می گم کاملا متوجه میشی. وقتی برات شرط می ذارم می فهمی . مثلا بهت می گم یه بوس بده تا بهت شیر بدم سریع بوسم می کنی بعد میای که شیر بخوری.

دو سه روزه یه بازی یاد گرفتیم به اسم بوس بوسی بازیش اینطوریه. اول من بوست می کنم بعد میگم نوبت توئه بعد تو بوس می کنی بعد میگم توبت منه همینجوری این بازی ادامه داره تا تو خسته بشی چون من خسته نمیشم .نه از بوسیدنت خسته میشم نه ازش سیر میشم.

 

یه موقع هایی میای می ایستی جلوم و شروع می کنی نتد نتد حرف میزنی و می خندی. دستات هم تند تند تکون میدی یه موقع هایی هم وسط حرفات میزنی توی سرت . خیلی دوست دارم بفهمم چی میگی ، ولی با اینکه نمی فهمم منم باهات هم صحبت می شم و مثل خودت باهات حرف میزنم یه موقع هایی حرفامون خیلی طول میکشه و من نمی فهمم که داریم چی به هم می گیم ولی هر چی هست هم صحبتی خوبی و من خیلی ازش لذت می برم. .قتی هم دو تایی با هم میریم ماشین سواری تو از همون اول اطراف و بهم نشون میدی و حرف میزنی و می خندی انگار که داری برام جک تعریف می کنی.

 

یه موردی هست که یه کم ناراحتم میکنه و اون اینه که فکر کنم یه کوچولو لجبازی.

یه چند باری وقتی می خواستی بری پشت تلویزون که به سیم های برق دست بزنی بابا جون دعوات کرد. حالا هر موقع که بابات باشه میری نزدیک تلویزیون و چند باری بابات رو صدا میزنی تا نگات کنه بعد با شیطنت می خندی و میدویی میری پشت تلویزیون.

از وقتی که راه افتادی چهار دست و پا رفتن یادت رفتی و به جای اینکه زانوتو بذاری زمین کف پا و کف دستت رو می ذاری و راه میری. خاله فاطمه میگه مثل عنکبوت راه میری.

 

حرف جدید دیگه ای نمیزنی به جز بابا که هر موقع بابات خونه باشه ورد زبونته

 

حسابی عاشق دَدَ شدی و همش می خوای بری بیرون نصف روزت رو پشت در خونه یا پشت در بالکن یا پشت پنجره نشستی همیشه منتظری یکی بیاد تو رو ببره بیرون. 

یه موقع هایی میای می ایستی جلومو مستقیم تو چشام نگاه می کنی

میگی دَدَ

من :نمیشه الان بریم دَدَ

تو : محکم تر دَدَ

من: آخه الان وقتش نیست

تو: خیلی محکم تر دَدَ

من (الان دیگه کم آوردم): باشه عشقم بیا بریم دَدَ قربون صدات بشم بریم لباس بپوشیم

تو شاد خندون می دویی سمت در خونه 

من: گلکم بیا بریم اول لباس بپوشی کفش بپوشی بعد بریم دَدَ

تو مسیرت رو عوض می کنی و میری سمت اتاقت.

 

هر روز کلی ماجرا و داستان با هم داریم که من فرصت ندارم تا همش رو برات بنویسم خدا کنه همش توی ذهنم بمونه تا وقتی بزرگ شدی خودم برات تعریف کنم .

 

یه دنیا دوست دارم یه عالمه بوس بوس بوس بوس بوس بوس ...................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)