سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

پسرکم می ترسه

یه عروسک داری که شکل زرافه است و روی میز کنار تختت وایساده ، بالای تختت هم یه آویز هست که وقتی کوکش می کنی می چرخه و آهنگ می زنه. دیشب دو تایی با هم رفتیم توی اتاقت تا با هم بازی کنیم نشوندمت لبه ی تختت تو هم تاچشمت به زرافه افتاد شروع کردی به حرف زدن باهاش هی می گفتی اوووو بووووو هییییی کلی هم براش ذوق کردی و بهش خندیدی بعد یهو دستت رو بردی سمتش و کشیدیش سمت خودت . زرافه خم شد و اومد خورد توی صورتت. همین جوری که داشت میومد پایین تو هم حسابی ترسیدی و یه صدای بدی دادی و زدی زیر گریه بعد دو باره نگاهت افتاد به زرافه و بغض کردی، یه مدت گذشت یه خورده با مامان دو تایی با زرافه بازی کردی تا یخشیدش و دوباره باهاش دوست شدی. داشتیم بازم بازی می کرد...
30 دی 1391

عکس های 5-6 ماهگی

اینجا مریضی و داری سعی می کنی بچرخی ولی حال نداری اینجا هم خوابیدی ولی خودتو محکم گرفتی که نیافتی اینجا هم داری آماده میشی بریم مهمونی اینجا هم حاضر شدی داریم میریم اینم یه خواب خوشکل اینم یه خواب خوشکل دیگه این جا هم پاشدی و نشستی  این آقا شنتیا با پارک بازیش بازم یه خواب خوشکل این تلفن رو مامان فرزانه برات خریده که هر موقع میری خونشون باهاش بازی کنی اینجا هم روی سر دایی مجتبی نشستی اینجا داشتی پاهاتو می خوردی که من دیر رسیدم نتونستم عکسش رو بگیرم اینم همون تلفنه  اینجا هم با یه ابتکار از بابا از سایه ات عکس گرفتیم این تاب رو هم مامان ف...
28 دی 1391

کارای با مزه

این روزا یه عالمه کارای بامزه و خنده دار انجام میدی مثلا با کلی تلاش پات رو می رسونی به دهنت و ملچ ملوچ کنون می خوریش بعضی وقت ها هم هر جفت پاهاتو می کنی توی دهنت    همین چند شب قبل داشتی توی تشک بازیت بازی می کردی که یهو یه اسباب بازی جدید پیدا کردی آخه مادر جان این همه اسباب بازی رنگ و وارنگ دورت ریخته مارک اسباب بازی چیه که تو باهاش دوست شدی    یه چیز جالب دیگه هم که داری اینه که وفتی می خوابونمت روی صندلی خوابت زور می زنی و پا میشی میشینی توی حموم هم همین جوری هستی از اول تا آخر روی صندلی حموم سیخ نشستی   یه چیز دیگه هم موقع خوابت هست . وقتی خیلی خوابت میاد یه کوچولو تیفون...
28 دی 1391

نیم سالگیت مبارک

نانازکم امروز 6 ماهت تموم شد یعنی همین الان الان الان که دارم برات می نویسم 6 ماه و 1 ساعت و بیست دقیقه سن داری  مامان برات یه کیک خوشمزه پخت و رفتیم خونه عمو یاسر اونجا برات یه تولد دسته جمعی گرفتیم. از کیکت خودت نمی تونستی بخوری ولی موقع عکس گرفتن با یه حرکت سریع بادست رفتی توی کیک. تولدت مبارک پسرکم انشاالله عمرت طولانی و پر از سلامتی و خوشبختی و عشق باشه این کیک تولدت ببخشید که زیاد خوب نشد تند تند درست کردم آخه اینم عکس شما که به سختی گرفته شد چون می خواستی به کیک دست بزنی آروم و قرار نداشتی ...
27 دی 1391

اولین غذا

گل گلی مامان دیروز یعنی پنجشنبه 21 دی 1391 توی 177 امین روزی که خدا تو رو به ما داده اولین غذای زندگیت رو خوردی  هنوز 180 روزت تموم نشده ولی دیگه با شیر خوردن سیر نمیشی آخه خیلی بزرگ شدی و برای اینکه حسابی قوی بشی باید غذا های مقوی بخوری غذات رو خیلی دوست داشتی ولی بمیرم برات اینقدر کم بود که به ته حلقت هم نرسید بازم دلت می خواست ولی من ترسیدم بهت بدم یه وقت دلکت درد بگیره تازه دکتر گفته بود 1 یا دو قاشق مربا خوری ولی تو 5 تا قاشق خوردی و بازم چشمای خوشکلت به قاشق بود .  نوش جونت عزیزم   این غذاته. ببین اینقدر کم و بی رنگ و لعابه که اصلا دیده نمیشه  اشکال نداره مامانی غصه نخور ایشالا یه روزی بزرگ میشی صد برابر...
22 دی 1391

کتاب خوندن و زخم شدن دست گل پسرم

دیشب نشسته بودی روی پای مامان و داشتی تند تند و با هیجان کتاب می خوندی بعد از اینکه همه کتاب رو خوندی و حسابی با سواد شدی یهو دیدم دستای کوچولوت داره خون میاد الهی بمیرم برات کاغذ دستاتو بریده بود. اینا کتابای تو هستن نمی دونم تا بزرگ بشی چه بلاهایی سرشون میاد عکسشون رو برات می زارم که اگر عمر زیادی نداشتن حداقل عکسا برات یادگاری باشن. تو که به دستای کوچولو و خوشکل خودت رحم نمی کنه چه برسه به کتابای بیچاره داشتی اون کتاب صورتیا رو می خوندی که دستت زخم شد تا الان اون کتاب صورتیا رو می خوندی ولی از چند روز دیگه می تونی اون آبیا رو هم بخونی که حسابی با هوش بشی  اینا هم کتاب داستان هایی هستن که اگر خواستی مامانی برات می خونه...
20 دی 1391

اسباب بازی

اون موقع که تازه به دنیا اومده بودی یکی از همسایه هامون برات یه اسباب بازی کادو آورده بود. چند روزیه که حسابی بازیگوش شدی و دلت بازی می خواد منم برات این اسباب بازی رو آوردم تا بازی کنی  اصلا فکرشم نمی کردم اینقدر خوب باهاش دوست بشی خیلی دوسش داری همین که روشنش می کنم برق شادی رو توی چشمت می بینم  اسباب بازیه یه موتوره که خرس پو روش سواره، وقتی روشن میشه راه میره و می خونه و چراغ میزنه ، به جایی هم که بخوره بر می گرده  تو می شینی توی روروئک و دنبالش راه میافتی و جیغ میزنی عکساش ادامه مطلب ...
17 دی 1391