اولین قدم های شنتیا
این شب ها، شب های بزرگی هستند . شب های قدر. پسر گلی من هم همراه مامان باباش شب رو بیدار می مونه و دعا می خونه .
دیشب شب 21 ماه رمضان بود . تو هم با ما بیدار بودی . نشسته بودی سر جانماز من و دانما سرت رو می ذاشتی روی مهر رو وقتی بلند می شدی یه چیزهایی زیر لبت می گفتی . خوب بگذریم از عبادتت که خیلی قشنگه. فکر کنم خدا هم خیلی کیف می کنه.
نشسته بودم که یک دفعه نشستی رو دو تا پات و پاشدی واستادی بدون اینکه دسست رو بگیری به جایی. من هم کلی تشویقت کردم و دستم رو گرفتم سمتت و بهت گفتم تاتی کن بیا پیش مامان . اولش یه خورده فکر کردی و معلوم بود که داری روی پاهات تمرکز می کنی بعد هم دو تا قدم اومدی جلو و خودت رو پرت کردی توی بغلم . چند باری این کار رو تکرار کردیم و تا 4 قدم هم راه رفتی .
فدای قدمات بشم عزیز دلم .
من باید از الان راه رفتن و قدم برداشتن رو جوری بهت یاد بدم که همیشه درست و محکم و با اراده قدم برداری .
دوستت دارم یه دنیا عشقم