سيد شنتياسيد شنتيا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

شنتيا كوچولو عشق مامان نفس بابا

شیرین زبونی و بازی های شنتیا توی 16 ماهگی

کلمات شنتیا دربوزه : اینو هر موقع که یه چیز گرد شبیه توپ ببینی می گی حالا هر چیز می خواد باشه رفته بودیم سبزی فروشی دست آقاهه کلم دیدی . بلند بلند می گفتی دربوزه و دستت رو دراز کرده بودی سمتش تا اونو بگیری لوستر اتاق خواب که شکل توپه رو همیشه می خوای بگیری و التماس می کنی که بغلت کنم بهش دست بزنی  فکر کنم آخرش (خدایی نکرده) فوتبالیست بشی    نممننم : یعنی ممنونم   بِدی یا بِجی : یعنی بده  بیلیم : یعنی بریم           بهت می گم پس مامان کیه ؟؟؟ دو دستی میزنی توی دلت و بلند میگی من! تا یه آهنگی از تلویزیون پخش میشه سریع خودتو تکون میدی و باهاش نانای می کنی و ب...
13 آذر 1392

16 ماهگیت مبارک

یه ماه دیگه هم با تمام شیرینی هاش گذشت و پسرک من 16 ماهه شد . 16 ماهگیت مبارک پسرم     ادامه مطلب یادت نره  برات یه سری عکس می ذارم و خاطرات این ماه رو از روی اونا برات تعریف می کنم  یه روز جمعه با مامان جونی و بابا جونی و خاله جونیا رفتیم باغ وحش  همون دم در یه بچه از کنارت رد شد و از این اسباب بازیه که نمی دونم اسمش چیه دستش بود و توحسابی براش ذوق کردی خاله جونیا هم رفتن یدونه مثل اون برات خریدن  حالا دیگه مگه ولش می کردی از همون اول تا آخر حواست بهش بود و داشتی باهاش بازی می کردی  اون همه حیوون بیچاره اونجا بودن که تو ببینیشون ولی تو اصلا بهشون توجه نمی کردی تمام حواست به اسباب ...
28 آبان 1392

عکس های آتلیه یک سالگی با تاخیر

بالا خره اومدم تا عکس های آتلیه 3 ماه قبل رو برات بذارم ببخشید به دلیل مشکلات فنی دیر شد  عکسا بدن روتوشه . یادم رفت سی دی عکس های روتوش شده رو بگیرم  عکس ها توی ادامه مطلب پدربزرگ کوچولو      اینجا داری کلاغ پر پر پر بازی می کنی   اینجا داری میگی خدایا شکرت توی تمام عکس های این دکور نیش کردی و دارع چندشت میشه  نخ ها کشیده میشدن به بدنت و تو حسابی بدت میومد نگاه کن توی این عکس پاتو جمع کردی بالا که به نخ نخوره قیافه شو نگاه تو رو خدا  این تنها عکس خوبته    اینجا هنوز راه نمی رفتی 3-4 رئز بعد از آت...
11 آبان 1392

پسرم 15 ماهه شد

سلام نینی شیطون بلای من  هر روز که می گذره داری شیطون تر میشی جیگرم . هر روز کار های جدید یاد می گیری با کارات دلم رو می بری .  یاد گرفتی با بابات فوتبال بازی می کنی . خیلی قشنگ دنبال توپ میدوی و توپ رو شوت می کنی بعدش میگی "دررررربوووزززه" یعنی توی دروازه اینو بابات یادت داده . دائما دو تایی دارید دور خونه با توپ میدوید و میگید توی دروازه.   16 مهر روز جهانی کودک بود، من هم برای کودک کوچولوم یه کیک درست کردم و یه مهمونی کوچولو گرفتیم و دور هم بهمون حسابی خوش گذشت  اینم مهمونامون  همه عروسک ها و اسباب بازی هات اومده بودن مهمونی. خاله ها و مامان جونی و باباجونی و بابا مسعود و عمو صابر...
1 آبان 1392

شیرین کاری های گل پسرم

سلام پسر شیرینم  این روزا خیلی شیرین شدی یعنی خیلی شیرین تر شدی یعنی هر لحظه که می گذره داری شیرین تر میشی. باباجون میذارتت روی دوشش و تو رو دور خونه میدوونه و پیتیکو پیتیکو میکنه ، وقتی می ایسته تو یه بوس آبدارش می کنی تا دو باره راه بیافته ف وقتی هم بازی تموم میشه و تو رو می ذارن پایین تند تند میدویی و میگی پوتوفو پوتوفو چند روز قبل غذا کوکو سیب زمینی داشتیم .ازت می پرسیدیم داری چی می خوری می گفتی تو تو  روی تو تو ها برات سس می زدم می گفتم این چیه می گفتی سسسسسسس (س ممتد بدون حرکت اعراب) در شیشه نوشابه رو باز می کنی میگی تیییسسسس وقتی پی پی می کنی سریع لباستو می گیری بالا و میری میشینی جلو در حموم و در می زنی تا من بی...
16 مهر 1392

13 تا 14 ماهگی

سلام ناز نازی مامان باز هم تاخیر دارم و این فقط و فقط تقصیر خودته برای اینکه به من هیچ وقت فرصت نمیدی که بشینم پای کامپیوتر و هر موقع میشینم یا گریه و زاری می کنی یا نق می زنی و ازم آویزون میشی و در نهایت هم سیم برق رو می کشی.   بیا ادامه مطلب   الان یه چند تایی عکس برات می ذارم و خاطرات این ماه رو مرور می کنیم    یه روز صبح تو مشعول تماشای تلویزیون بودی من هم مشغول کار توی آشپزخونه. وقتی اومدم بهت سر بزنم ندیدمت و هر جا رو گشتم پیدات نکردم . حسابی ترسیده بودم تا یه دفعه دیدم رفتی ... . . . پشت پرده و داری از پنجره حیاط رو نگاه می کنی  دالی یه روز هم با بابا مسعود و مامان فرزا...
30 شهريور 1392

خبر خبر خبر شنتیا راه میره

یک ماه میشه که چند قدم راه رفتن رو یاد گرفتی و هر از گاهی دو سه قدمی بدون کمک راه میری ولی از سه روز قبل حسابی راه افتادی و دور خونه رو برای خودت راه میری و کمتر پیش میاد که روی چهار دست و پات راه بری  دستات رو میگیری جلو و مثل آدم آهنی راه میری . بعضی وقت ها هم سعی میکنی که بدوی و بعد از دو سه قدم می خوری زمین . خودت هم می دونی که داری یه کار جدید انجام میدی و موقع راه رفتن کلی ذوق می کنی .   وای که وقتی راه میری دلم برات ضعف میره  یه عالمه یه عالمه یه عالمه دوستت دارم     ...
11 شهريور 1392

بازی ها و کلمات شنتیا

این روزها خیل زود و چیز های جدید رو یاد می گیری ،فقط کافیه چند بار برات تکرار کنم  یه سطل بازی داری که توش استوانه ، مکعب و یه سری شکل های دیگه داره و روش هم چند تا سوراخ به شکل های  مختلف داره تا وسایل رو از اونا بندازی توی سطل بعد از دو سه روزی که بهت کمک کردم خودت یاد گرفتی و الان استوانه و مکعب رو به راحتی میندازی توی سطل . جالب اینجاست که اول استوانه ها رو جدا می کنی و بعد میری سراغ مکعب ها و هنوز بقیه اشکال رو بهت یاد ندادم.   لی لی لی حوضک یه بازی دیگست که خیلی هم دوست داری.  دستت رو می گیرم و کف دستت رو قلقلک می کنم و انگشتات رو دونه دونه خم می کنم و برات می خونم  لی لی لی حوضک جوجو اومد آب بخوره اف...
11 شهريور 1392

یک ماه و اندی تاخیر و کلی حرف و ماجرا

سلام پسر گلی من . مامان رو ببخش که تاخیر داشت آخه این ماه شلوغی بود و من هم یه کم تنبلی کردم .  خوب حالا کم کم و دونه دونه برات می گم که توی این یک ماه غیبت چه اتفاقاتی افتاد . خدا کنه چیزی رو از قلم نندازم . روز 23 ماه مبارک رمضان با یه تصمیم کاملاً اتفاقی و بدون برنامه ریزی قبلی راه افتادیم به سمت مشهد تا شب قدر رو در کنار حرم مطهر امام رضا باشیم (البته خدا نخواست و نتونستیم برای مراسم احیا وارد حرم بشیم چون خیلی شلوغ بود و درهای ورودی به حرم رو بسته بودند) ما با ماشین عمو صابر رفتیم و تو و سلاله توی ماشین کلی آتیش سوزوندید و گاهی هم با هم دهواتون میشد . ولی بیشتر مسیر رو خواب بودید. اینجوری ... توی حرم امام رضا که بودیم...
11 شهريور 1392

اولین قدم های شنتیا

این شب ها، شب های بزرگی هستند . شب های قدر. پسر گلی من هم همراه مامان باباش شب رو بیدار می مونه و دعا می خونه . دیشب شب 21 ماه رمضان بود . تو هم با ما بیدار بودی . نشسته بودی سر جانماز من و دانما سرت رو می ذاشتی روی مهر رو وقتی بلند می شدی یه چیزهایی زیر لبت می گفتی . خوب بگذریم از عبادتت که خیلی قشنگه. فکر کنم خدا هم خیلی کیف می کنه. نشسته بودم که یک دفعه نشستی رو دو تا پات و پاشدی واستادی بدون اینکه دسست رو بگیری به جایی.  من هم کلی تشویقت کردم و دستم رو گرفتم سمتت و بهت گفتم تاتی کن بیا پیش مامان . اولش یه خورده فکر کردی و معلوم بود که داری روی پاهات تمرکز می کنی بعد هم دو تا قدم اومدی جلو و خودت رو پرت کردی توی بغلم . چند باری ا...
7 شهريور 1392